در آوار ِ خونین ِ گرگومیش
دیگرگونه مردی آنک، که خاک را سبز میخواست و عشق را شایستهی زیباترین ِ زنان
هدیّتی نه چنان کمبها بود که خاک و سنگ را بشاید.
قلب را شایستهتر آن
و گلو را بایستهتر آن
و شیرآهنکوه مردی از اینگونه عاشق
میدان ِ خونین ِ سرنوشت
اندوه ِ عشق و غم ِ تنهایی بود. □ «ــ آه، اسفندیار ِ مغموم!
تو را آن به که چشم فروپوشیده باشی!» □
که سرنوشت ِ مرا بسازد؟ من
صدایی بودم من ــ شکلی میان ِ اشکال ــ، و معنایی یافتم. من بودم
و شدم،
راست بدانگونه
تا آسمان بر او نماز بَرَد. □
و راه ِ بهشت ِ مینوی من
مرا دیگرگونه خدایی میبایست
شایستهی ِ آفرینهیی
و خدایی دیگرگونه آفریدم». □
و کوهوار
پیش از آن که به خاک افتی
اما نه خدا و نه شیطان ــ
|