آنک منم پا بر صلیب باژگون نهاده

شعر و ادبیات فارسی، اجتماعی

آنک منم پا بر صلیب باژگون نهاده

شعر و ادبیات فارسی، اجتماعی

خاطره

نمی رود از خاطر من

روزهای خوب سرگردانیم

روزهائی که از نگاه گرم تو سبز می گشت

باغ سرد زندگانیم

آن روزهای سرد زمستانی

میان خیابانهای شهر خواب آلود

که من تنها و غمگین می گذشتم زار

از کنار تیرهای چوبی و ناودانها

که دائم بر سرم اشکشان می ریخت

تنها صدای تو بود که فرمان سکونم می داد

آری غریبه تو رفتی اما خیابانهای پر برف باقی اند

تو رفتی اما صدای بودن تو بر سنگفرشها جاریست

تو رفتی اما نگاه سرد من به کوچه خلوت می لغزد آرام آرام

 

رویا

برای خواهر کوچکم رویا

بگشای نرگست را

صبح دیگر آمدستی باز رویا جان

تن میاسای

کان فلان گوید که فردا سخت نزدیکست

و تو چه می دانی که فردا چیست دیگر

عروسک هایت، آن دخترکهای معصوم ناله شان برخاست

تن کاغذ خورشید تو را انتظار می کشد باز

قلم بردار،کج و معوج خطی برکش

بسان جای پای رعدی بر نمی پیکر ابر باران زای

خانه را پر کن از عطر نفس هایت

خنده و شعر و های هایت

هوروش دستانت را برفراز از پس کوه بلند تخت خوابت

تا ببینند ماهیان

کان تهی چاه شکم شان

پر شود لختی دگر

بگشای نرگست را

صبح دیگر آمدستی باز رویا جان