در این مشکین شب وهم آلود بی پایان غمی خاکستری آواز برداشت دو دستش بر شانه ام آویخت و چشمش در دیده ام در ماند بر جای سخن سر داد: "ای رفته تا باغ خزان آگین رویاهای بی هیچ رنگ ای رفته تا بغض غروب حضور کهنه احساس نا پیدات را بر بستر تنهائی ام حس می کنم" پل حسرت پیدا شد و چشمی در گشود بر بندی اشک و لبخندی گم و ناپیدا به اعماق فروخست آری منحنی نور سر بر بالش افقهای بیکران فرو برده بود |
![]() |
از فصل نا بهنگام تردیدها گذر کن تا پائیز هزاران فرسنگ مانده است پنجره را باز کن گوش کن باغچه تو را می خواند گل سوسن از بوی تو مست است هنوز شقایق در شکفتن تو سرود می خواند دل انار از شوق دستان تو ترک برداشت این جامه بر تن تو زیبنده نیست باغ من! (با که می توانم گفت اینبار سکوت جانکاهش تابی جانسوز میخواهد) به آوای زنجره ها گوش کن هوهوی گرگ آواز مرگ است باغچه گل خواهد داد و هیچ چیز همیشگی نیست ظلمت پایدار نیست با تمامی تیرگیش به تیغ آفتاب در پناه سنگهای این بیابان پوچ خواهد شد پوچ هیچ چیز همیشگی نیست حتی صدای کریه این تردید که می خواند به گوش تو اما حقیقت اینجاست در پشت پلکهای تو چشمانت غبار این راه طولانی گرفته اند تا خورشید راه بسیار است تن خسته ات را به باران بسپار و موهایت را در باد رها کن احمق ها به زیر زمین تعلق دارند و روشنگرانند که به قله می رسند |
|