نمی رود از خاطر من
روزهای خوب سرگردانیم
روزهائی که از نگاه گرم تو سبز می گشت
باغ سرد زندگانیم
آن روزهای سرد زمستانی
میان خیابانهای شهر خواب آلود
که من تنها و غمگین می گذشتم زار
از کنار تیرهای چوبی و ناودانها
که دائم بر سرم اشکشان می ریخت
تنها صدای تو بود که فرمان سکونم می داد
آری غریبه تو رفتی اما خیابانهای پر برف باقی اند
تو رفتی اما صدای بودن تو بر سنگفرشها جاریست
تو رفتی اما نگاه سرد من به کوچه خلوت می لغزد آرام آرام
پرهام عزیز
ممنون از نوسته هاتون . بسیار خوشحال میشم لینکم را در دوستان شما ببینم.
با اجازه تون من هم شما را لینک کردم.
پرهام جان...سلام
چیزه غریبی ست خاطره...صدای بودن جاری ست...هر چند میرویم ما...
سلام پرهام عزیز !
کمی متناقض است این شعر:
...روزهای خوب سرگردانیم ( خوب و سرگردان ؟ )
روز های سبز و تو که غمگینی....
و فرمان سکون ؟؟
چرا سکون ؟
انسان چه پیچیده است !!!!
سلام
خیلی وقته مطلبی نگذاشتید!
حتما بسیار مشغولید. امیدوارم فقط غصه نباشه.
با ترجمه ای دیگر از فرانسه آپم.
شاد باشید.