آنک منم پا بر صلیب باژگون نهاده

شعر و ادبیات فارسی، اجتماعی

آنک منم پا بر صلیب باژگون نهاده

شعر و ادبیات فارسی، اجتماعی

چشم آفتاب

در انتظار تو می نشستند ثانیه ها
اما تو از آنسوی زمان می شکفتی
نرم نرمک از هر شیار پنجره

سرک می کشید خورشید
و مهمان غوغای گنجشککان می شد

شاخسار بید پیر
در خالی دستانم رها می شد

خطوط پیکر بلورینت
و در جانم  فریاد می کشید

 هزاران هزار خورشید

کومه ام از لحن خنده هایت

 پر می شد از اشتیاق
و کلام افروخته می شد

 از داغ نوازشهای تو

چشم آفتاب را یادت هست
خمار ویرانی "ما" بود

چشم آفتاب


نظرات 1 + ارسال نظر
نازنین مهرا جمعه 26 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:25 ب.ظ

دوست عزیزم پرهام !
سلام و نمیدانی چقدر خوشحالم که تو را این جا پیدا کردم.
احساس تو را در این شعر با سر انگشتانم لمس کردم، مثل وقتی که دسته گل بزرگی از رز سرخ مخملی را به سینه می چسبانی، با دست نوازشش می کنی و با عطرش خمار...
همیشه بنویس دوست خوبم، تو خوب می توانی!
و همیشه منتظر خواندنت هستم...

نازنین جان
این احساس قشنگت را می ستایم
احساس توست که از هر سنگ خاره ای مخملی می سازد
سپاسگزارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد